به راه عمر صدها قصه دیدم
سفر کردم حکایت ها شنیدم
نفهمیدم چه شد تا اینکه
سر کوی رفیق بازی رسیدم
غلامم ، چاکرم ، لوتی ، بفرما ،
همین هاشد همه عشق و امیدم
بدون هیچ حرفی یا سؤالی
پیاله هر کسی را سر کشیدم
رفاقت کردم و خیری ندیدم
چشمام بارونی و قلبم شکسته
از این دنیا و اهلش دل بریدم